ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

ریحانه خانم و ماشین بابایی

سلااااااااااااااااااااااااااممممم ، خوفید؟ خوشید؟ سلامتید؟ خاله اومده با یه سری حرف جدید. امشب بعد از افطار ریحانه جونی و بابایی و مامانی اومدن خونمون. اولش چون به دایی رسول قول داده بودم هر وقت ریحانه اومد بهش زنگ بزنم تا با ریحانه حرف بزنه. زودی ریحانه رو بردم تو اتاقو شماره دایی رسول رو گرفتم. ریحانه هم با دایی رسولش حرف زد و واسش تعریف کرد که چیکار کرد و چی خورد. دایی رسول ازش پرسید نفس من میشی؟ ریحانه هم گفت آره بعدم که من گوشی رو گرفتم دایی رسول بی جنبه زودی برگشت گفت روت کم شد؟ دیدی ریحانه نفسه منه. تازم گفت منو دوست داره ( دایی رسوله دیگه، از بچه نمیشه بیشتر از این انتظار داشت ) مامانی از ...
25 آبان 1391

بچه خوب

دیشب تو اتاقم پای سیستم نشسته بودم و داشتم به کارهای پایان نامم میرسیدم که یهو در خونه کلید خورد ساعت حدوداً 11:30 بود. کم کم صدای ریحانه رو شنیدم نفسم همراه مامانی و باباییش اومده بود خونمون یه کم کارامو ردیف کردم و رفتم پایین پیش جیگرم. جیگرم تو بغل پدرجون نشسته بود، بهش گفتم بیا بغلم اما بدجنس گفت نه میخوام بغل پدرجون باشم. ای بی معرفت یه کم که گذشت شیطونیای جیگرطلا شروع شد قاب عینک مادرجون رو گرفته بود و بازی می کرد که یهو پرتش کرد. قفل قاب شکست. مامانی گفت ریحانه نکن. شیطونی نکن دوباره رفت یه کیف دیگه مادرجون رو گرفت مامانی رو کرد به بابایی و گفت پاشو بریم ریحانه داره اذیت میکنه ...
25 آبان 1391

بازگشت پدرجون از سوریه و کربلا

سلام به همگی دیشب وقتی بابایی از جلسه قرآن برگشت با خاله اومد دنبال من و مامان و ما رو برد خونه مادرجون.  خوابیدن خونه مادرجون بودیم. آخه صبح بابایی میخواست بره سرکار و پدرجون هم قرار بود ظهر از مسافرت بر گرده، ما هم میخواستیم بریم استقبالش ظهر پدرجون زنگ زد که ما نیم ساعت دیگه میرسیم ما هم زودی لباس پوشیدیمو رفتیم استقبالش وقتی از ماشین پیاده شد و کلی بوس بوسیم کرد. پدرجون زیارتت قبول،مامانِ بی حواسِ من یادش رفته بود دوربین رو بیاره تا از من و پدرجون عکس بگیره. اما وقتی رسیدیم خونه مامانی ازمون عکس گرفت. پدرجون هم یه عروسک قشنگ با یه ماشین واسم سوغاتی آورد. دلتون آبببببببببببببببببب ...
25 آبان 1391

ایشکال نره

چند روز پیش جیگر طلا که اومده بود خونمون تو اتاق یهو جیش کرد و فرش نجس شد ما هم شستیم. دوباره دو روز بعدش هم روی همون فرش نتونست خودشو کنترل کنه و جیششو زد. وقتی بابایی و مامانی بهش اخم کردن میگفت بابایی ایشکال نَره. بابایی ایشکال نَره اونقدر اینو گفت که هممون خندمون گرفت دیشبم وقتی آخر شب اومد خونمون بابایی دوچرخشو آورده بود خونمون مادرجون ریحان رو سوار دوچرخه کرد و گفت خودت راه ببر اونم گفت من بلد نیستم مادرجون دوباره گفت نه خودت راه ببر بازم ریحان همون جواب رو داد. چند بار که مادرجون گفت خودت راه ببر ریحان عصبانی شد و گفت اِاِاِاِاِاِ بروووووو، خاله مرضی بیا بیا الهی خاله فدات بشه که زودی قاطی م...
25 آبان 1391

دوستت دارم

سلام عزیز دلم جیگر من کیه؟ من   عسل من کیه؟ من نفس من کیه؟ من ناناز من کیه؟ من ریحانه من کیه؟ من ریحانه اسمت چیه؟ اتی (سوال و جوابهای همیشگی من و ریحانه جونی، فقط نمیدونم چرا تو جواب سوال آخر همیشه میگه اتی) جیگرطلا دست گلت درد نکنه، همه امتحانامو قبول شدم، معدلمم خوب شد . همش کاره خودته، بووووووسسسسسسسسسسسس واسه نفسم که واسم دعا کرده خداجون مرسی که ریحانه رو بهم دادی ، خدایا ممنون که مهر و علاقشو تو دلم انداختی من هیچ وقت از بچه ها خوشم نمیومد، همیشه وقتی بچه ها رو میدیدم بهشون اخم میکردم . اما از روزی که ریحانه به دنیا اومده اصلا دلشو ندار...
25 آبان 1391

دعوت نامه

  سلامممممممممم سلامممممممممممم سلاممممممممممممم دوست جونیا 4 شنبه تولد ریحانه جونیه همتون دعوتید. حتما تشریف بیارید. خیلی خوشحال میشیما.      راستی کادو هم یادتون نره. آخه زشته آدم که بی کادو نمیره تولد.                   ما و ریحانه جون منتظر همتون هستیم.  ای بابا داشت یادم میرفت.  از شما دوست عزیز جهت شرکت در تولد ریحانه جیگر طلا به تاریخ  چهارشنبه، مورخ 1391/4/14 خورشیدی مصادف با 1433/8/14 قمری و برابر با 2012/7/4 میلادی ساعت 16، به صرف شربت و چای و میوه و ژل...
25 آبان 1391

لحظه دیدار نزدیک است

لحظه دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام مستم باز میلرزد دلم دستم باز گویی در جهان دیگری هستم    میلاد با سعادت منجی بشریت بر همگی مبارک التماس دعا ...
25 آبان 1391

خاله زحمتکش

سلام جیگرطلا   امروز صبح من و بابایی رفتیم بازار و تا ظهر تو مغازه ها گشتیم تا واسه تولد مامانی کادو بخریم. فقط بابایی واسه مامانی کادو گرفت . واسش پارچه مانتو گرفت و یه ست لباس. مامانی چند هفته پیش واسه خودش پارچه خرید و مانتو دوخت.  فروشنده هم بهش گفت که اینو با پودر لباسشویی نشور، اما مامانی که حواسش نبود مانتو رو میگذاره تو لباسشویی و میشوره.  وقتی مانتو رو در آورد انگار روش وایتکس ریخته باشند تیکه تیکه رنگ پریده بود. بابایی هم به خاطر همین از همون پارچه یه رنگ دیگش رو واسش خرید. بعد از ظهر تنهایی رفتم بازار و از طرف خودمو تو واسه مامانی کادو گرفتم. میخواستم از طرف مادرجون و پدرجون ...
25 آبان 1391

فرشته های سیبیلو روزتون مبارک

سلام بابایی های مهربون  دیگه به روز پدر نزدیک شدیم. روز باباهای خوب و زحمتکش.  کاش همه باباها تو این روز قشنگ پیش بچه هاشون باشن. کاش هیچ بابایی دلتنگ لبخند بچه اش نباشه. کاش هیچ بچه ای غم باباش تو دلش نباشه. پدری دست بر شانه پسر گذاشتو از او پرسید: تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟ پسر جواب داد: من میزنم. پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید. با ناراحتی از کنار پسر رد شد.بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد: پسرم من میزنم یا تو؟ این بار پسر جواب داد شما میزنی پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟ پسر جواب داد: تا وقتی دست شما بر روی شانه من بودعلم را حر...
25 آبان 1391

خوش شانسی رو عشقه

  سلام سلام صدتا سلام سلام خدمت همه دوستانی که از خودشون یاری سبز در وَکِردَن . خدمتتون عرض کنم که اگه یادتون باشه ازتون خواسته بودم دعا کنید تا بتونم از استادم تا آخر هفته وقت بگیرم. قصد داشتم فردا زنگ بزنمو ازش بخوام بهم وقت بده. اما از شانس و بخت خوش بنده امروز خود استادم بهم زنگ زد و ازم کلی عذرخواهی کرد که تا چهارشنبه تو شهر نیست و خواست که قرارمون بیافته واسه پنجشنبه بعدازظهر . بنده هم که بسی بسیار ذوقیدم گفتم استاد یعنی تا پنجشنبه کارم عقب بیافته؟ اونم گفت شرمنده دیگه نیستم. وقتی گوشی رو قطع کردم در زیر پوستم عروسی شلوغی به پا شد با بزن و بکوب فراوون   کلی خدا رو شکر کردم که خودم بهش ...
25 آبان 1391